روایت قصه ای که از عشقی بس بزرگ و با شکوه سخن می گوید
داستان شیرینی که کهن تر از قلب دریا هاست
حقیقت ساده ی عشقی که او برایم به ارمغان آورد
از کجا ، آغاز کنم ...
با اولین سلام، به این دنیای تهی وپوچ من معنا بخشید
و دیگر عشقی، به جز او در قلبم جای نخواهد گرفت
او به زندگی ام پای نهاد و به آن لذت بخشید
او قلبم را سرشار می کند
سرشار از لذت هایی که، بس بی نظیرند
سرشار از نوای فرشتگان
و تخیلاتی بکر و دست نیافتنی
او جام روانم را، از فراوانی عشقش لبریز می سازد
و این گونه است، که هر جا پا می گذارم، دیگر تنها نیستم
آخر ، با همراهی چون او چگونه میتوان تنها بود؟
و من هر گاه دستانش را جستوجو کنم ، همواره در کنار من است
این عشق چقدر دوام خواهد داشت ؟
آیا هرگز می توان آن را با گذر ساعات سنجید ؟
اکنون پاسخی ندارم
تنها می توانم بگویم که تا آن هنگام که تمامی ستارگان بسوزند و بی فروغ شوند
منتظرت هستم بی وفا